ظاهر خشن، دل مهربان، زنبورستان بی سامان

اولِ صبح که از خواب که بیدار میشه، بدون اینکه دست و روش رو بشوره، یه لباس سیاه و بره مومی که تا بحال رنگ آب رو ندیده می پوشه. چکمه های لاستیکی ساق بلندش رو پاش می کنه و میره تو زنبورستان... سر راه دست می کنه توی گونی و یه مشت پشگل الاغ بیرون میاره و میندازه توی دودی. بازدید شروع میشه. کندوی اول شاخون تراشی لازم داره، شاخون ها را ول می کنه کنارِ کندو. کندوی دوم، عسل رو توی شان های هرزبافی ذخیره کرده. با همون دستی که ازش خبر داریم شان رو می گیره و با اهرم جداش می کنه و می اندازش توی ظرف. کلاهش رو می زنه بالا و انگشت های چسبناک و عسلیش رو می لیسه و دوباره پیش میره. توی همین بین یکسری مسافر از راه می رسن، کنار جاده توقف می کنن و شروع می کنن به کنجکاوی و فیلم برداری و ...

توی فیلم خیلی چیزها می افته، لباس سیاه و دوده گرفته ی زنبوردار، چادر به هم ریخته و بی نظم، ظرف های غذای پریشب که خالی شدن و دم در چادر موندن، عسل های توی بنکه های پلاستیکی و غیر استاندارد درست در مقابل تابش آفتاب، کندوهای کهنه و از هم وارفته، آشغال های دور و بر زنبورستان، علف ها و تیغ هایی که با کیسه های پلاستیکی دمخور شدن و خیلی چیزهای دیگه ...

مسافرا میرن، گرچه می خواستن عسل بخرن اما انگار منصرف شدن ...

زنبوردار زحمتکش، خسته و کوفته، کارش رو تموم می کنه و میره یه گوشه زیر یک سایه ی کوچک دراز می کشه تا یه چرت کفتری بزنه و برگرده سر کارش. اما فکر و خیال امانش نمیده، چک هایی که داده به طلبکارا، شهریه مدرسه ی بچه ش، کوچولوی جدیدش که همین ماه به دنیا میاد و هزار دغدغه ی دیگه. از همه بدتر، اینکه چرا توی محل، به شغلش بها نمیدن، برای کارش ارزش قائل نیستن و اونجور که به عنوان یک تولید کننده و یک انسان زحمتکش استحقاقش رو داره، باهاش بر خورد نمی کنن. انگار نه انگار که یکی از موثرترین نقش ها رو توی اقتصاد و گرده افشانی محصولات شهرش داره.

کلافه میشه، بلند میشه تا بره یه آبی به سر و روش بزنه و کار رو ادامه بده. به دستشویی صحرایی که با چند تا تیر چوبی و گونی کنفی درست کرده نزدیک میشه. یه دفعه یه چیز بزرگ و عجیب توجهش رو جلب می کنه، سر جاش خشکش میزنه. آخه زنبوره و صحرای بکر و یک نفر آدم. ترس هم داره! کم کم سرش رو برمی گردونه و خوب دقت می کنه. توی تکه آینه ی لب پر شده ی کنار دستشویی، شخصی رو می بینه، شبیه به خودش، ولی خودی که انگار خیلی فراموشش کرده و مونده و عوض شده و خاک خورده و خراب شده... دلش به حال خودش می سوزه که تا بحال این همه به خودش سخت می گرفته. اصلا می ارزه که انقدر به خودش سخت بگیره؟ می ارزه شب و روز رو تنهایی توی بیابونِ بی انتها کنار کندوهاش طی کنه؟ یادِ خودِ جوونتر و شاداب تر و سرحالترش می افته. روزایی که وایمیستاد جلوی آینه و نیم ساعت با مدل موهاش ور می رفت. یاد روزهایی که قبل از "هر" بیرون رفتنی شلوارش رو اتو می کشید. یاد روزهایی که مشق هاش رو خیلی تمیز و با دو رنگ خودکار می نوشت. اون روزایی که همه چیز بهتر بود، همه ی کارها بهتر از امروزش پیش می رفت، اون روزایی که ... چه چیزی توی زندگیش گم شده که وضعیت امروز رو براش رقم زده؟!  قدم بعدی رو که بر می داره، آفتاب از پشت سرش توی آینه می تابه و نورش مردمک چشماش رو تنگ می کنه. دوباره به خودش میاد ...

توی شهر وقتی از حموم نمره برگشته و توی صف سلمانی نشسته، گوشیش رو در میاره تا ببینه توی دنیا چه خبره! آخه توی صحرا خبری از برق و اینترنت و شبکه و آنتن نیست...

جا می خوره، یه فیلم کوتاه با چند تا عکس که زیرش نوشته: "وضعیت بهداشت زنبورستان های منطقه ..."

دیگه نه فقط خودش، بلکه همه و همه باید کار کنن، تا توی عصر ارتباطات و سلطه­ ی فضای مجازی، این قضیه رو فیصله بدن، مخاطب های فضای مجازی کاری ندارن که یک نفر ربطی به هفتاد هزار نفر نداره و تازه همون یک نفر هم شاید ایراد کارش رو پیدا کنه. یادتونه گفتم "توی فیلم خیلی چیزها می افته"، اینجاش جا موند که "توی فیلم خیلی از چیزها هم نمی افته". کسی از دل طبیعت دوست و مهربان زنبوردار، دلتنگی هاش برای خانواده ش و دغدغه های پدرانه ش خبر نداره. کسی فکر نمی کنه که کار این زنبوردار چقدر با اهمیت و حیاتیه. کی می دونه که تقریبا وجود همه ی میوه های رنگارنگی که می بینه رو مدیون فعالیت زنبورهای این زنبورداره. خیلیا فکر می کنن که رنگ رخساره خبر می دهد از سرّ درون، ظاهر رو دیدن و خیال می کنن به باطنش رسیدن...

تو فکرشه وقتی رفت سر زنبوراش، یه گونی برداره و آشغال های توی زنبورستانش رو جمع کنه، بعدش به وضعیت جمعیت کندوهاش به نظم بده و شاید هم بتونه حساب و کتاب هاش رو روی یه کاغذ بیاره. با این فکرای تو ذهنش، قدم قدم پیش میره و ...

قضاوت با شما، مقصر این ماجرا چه کسی بوده؟ آیا فقط یک مقصر وجود داشته؟!

ظاهر خشن، دل مهربان، زنبورستان بی سامان